هيجانها بخش اعظمي از زندگي را در بر ميگيرند. حضور مستقيم و غيرمستقيم هيجانها را ميتوان در استدلال و عقلانيت مشاهده كرد. بياعتنايي به هيجانها، عدم مديريت آنها و مسامحه در بيان آنها ميتواند هزينههاي گزافي را براي انسان درپي داشته باشد. پژوهشهاي نوين نشان ميدهند كه فقدان هوش هيجاني ميتواند آثار مخربي را در زمينههاي فردي و اجتماعي ايجاد كند و برعكس، تحصيل و تقويت آن، زمينهساز موفقيتهاي بزرگ خواهد بود. آموزش هوش هيجاني ميتواند بستر مناسبي براي اعتلاي فردي و اجتماعي در حوزههاي مختلف و متنوع فرهنگ فراهم آورد(فاطمی 1385).
به اعتقاد برخي از صاحبنظران، هوش هيجاني در زندگي عادي اهميت زيادي دارد. به نظر ميرسد اين فرض كه برخي نميتوانند با هيجانهاي خود به خوبي كنار بيايند، روابط بين فردي مطلوبي ندارند، از سلامت رواني كمتري بهرهمندند و موفقيتهاي شغلي كمتري را تجربه مينمايند، فرض معقولي است. حوزه هوش عاطفي به عنوان يك موضوع مورد مطالعه، از بطن روانشناسي علمي ظهور پيدا كرد، از اين رو مربيان، روانپزشكان، متخصصان منابع انساني و سايرين به اين موضوع علاقمند شدند و بدين ترتيب، اين حوزه توسعه يافت. از زماني كه مجلههاي معتبر علمي مقالههايي در اين زمينه به چاپ رساندند تا به امروز مجلهها و مقالههاي پژوهشي، فعاليتهاي مربوط به اين حوزه را گزارش ميكنند(سیاروچی و همکاران 1384).
تاريخچه و ديدگاههاي هوش هيجاني: عبارت هوش هيجاني حدود سال 1990م در ادبيات پژوهشي به كار برده ميشد، اما عموميت يافتن آن به سال 1995م، هنگامي كه كتاب هوش هيجاني، نوشته دانيل گلمن، پر فروشترين كتاب نيويورك تايمز شد، برميگردد(هین ،1384).
در سال 1990م پيتر سالووي و جان ماير اصطلاح هوش هيجاني را به معناي توانايي زير نظرگرفتن احساسات و هيجانات خود و ديگران، تمايز گذاشتن بين آنها و استفاده از اطلاعات حاصل از آنها در تفكر و اعمال خود، گرفتند. در سال 1995م گلمن اصطلاح هوش هيجاني را سرِ زبانها انداخت. گلمن معتقد است در پيشبيني قابليت اشخاص، هوش هيجاني شاخص بهتري است تا هوشبهر حاصل از آزمونهاي سنتي هوش. از نظر گلمن، هوش هيجاني دست كم چهار حوزه دارد: 1. آگاهي هيجاني (براي مثال، توانايي جدا كردن احساسات از اعمال)، 2. مديريت هيجانات (براي نمونه، توانايي كنترل عصبانيت)، 3. تشخيص هيجانات ديگران (براي مثال، ديدن دنيا از دريچة چشم ديگران)، 4. اداره كردن روابط (تواناي حل مشكلات و روابط)(سانتراک 1385).
در حوزه روانشناسي ريشههاي تئوري هوش هيجاني به آغاز نهضت هوش هيجاني باز ميگردد. اي. ال. ثرندايك (1920م) يكي از اولين كساني بود كه جنبههايي از هوش هيجاني را با عنوان هوش اجتماعي مطرح كرد. او در سال 1920م هوش اجتماعي را شامل مؤلفههاي گستردهاي ميدانست كه هر يك به تواناييهاي مختلفي در زمينه هوش و ابعاد مختلف آن اشاره ميكردند. در سال 1937م رابرت ثرندايك و استرن تلاشهاي قبلي انجام شده توسط اي. ال. ثرندايك را مرور كردند و به معرفي سه حوزه متفاوت و در عين حال، نزديك به هوش اجتماعي پرداختند. اولين بخش اساساً به نگرش فرد به جامعه و شكل يا بخش مؤلفههاي متفاوت آن برميگردد. بخش دوم، شامل دانش اجتماعي است. شكل سوم، هوش اجتماعي، ميزان سازگاري اجتماعي فرد را در بر ميگرفت.
وكسلر در سال 1952م همراه با گسترده كردن آموزههاي بهره هوشي، تواناييهاي عاطفي را به عنوان بخشي از تواناييهاي معروف هوش، تصديق كرد. هاوارد گاردنر (1983م) نيز در احياي تئوري هوش هيجاني در روانشناسي نقش برجستهاي ايفا كرده است. مدل تأثيرگذاري وي تحت عنوان هوشهاي متكثر يا هوشهاي چندگانه شامل انواع متفاوتي از هوش، از جمله هوش شخصي، هوش ميانفردي و هوش درون فردي است.