در پژوهش پیش رو، مدرنیسم در هنر را براساس نقطه ی شروع امپرسیونیسم در نقاشی مورد بررسی قرار داده ایم که در طول قرن بیستم به جنبش های بزرگ دیگری منجر گردید.
جزئیات بیشتر در ادامه مطلب + دانلود فایل مقاله
منابع:
دارد
نوع فایل:
Word قابل ویرایش
تعداد صفحه:
35 صفحه
کد:
59 mt
آشکار شدن نشانه های تغییر
در نظام زیبایی شناسی کلاسیک و نئو کلاسیک که با سنت فلسفی برآمده از رنسانس اروپا همخوانی دارد، پدیده های طبیعت همان گونه ای که هستند، دیده می شوند و مرئی بودن، خصلت ذاتی و جدا ناشدنی آنها محسوب می شود. در این بین، وظیفه ی نقاش گردآوری و همساز نمودن این پدیده ها است. بنابراین نقاشی، تصویری واقعی و به تعبیر یونانیان قدیم "محاکات یا تقلید از طبیعت" بوده و واقعیتی را بازسازی می نماید. بر اساس این آموزه نه فقط طبیعت گرایان، بلکه نقاشان خیال پرداز هم واقع نما هستند، با این تفاوت که اشکال خیالی آنان بازنمایی واقعیتی است که در جهان نا مرئی و پوشیده از چشم عامه ی مردم رخ می دهد. نقاشی های هیرانیموس بوش که در آن ها بهشت و جهنم به طرزی شگفت آور به تصویر کشیده شده و یا پرده هایی که وسوسه ی شیاطین و امداد فرشتگان به قدیسین تجسم می بخشند، ریشه در باورهای عمیق مذهبی دارند که نقاش شکی در حقانیت و واقعی بودن آن ها ندارد. با این حال سنت دیرپای تقلید از طبیعت و واقع نمایی، در برابر موج برآمده از باورها و ارزش های جدید به تدریج رنگ می بازد .
امپرسیونیست ها پیوند خود را با طبیعت قطع نکردند، اما بر احساس آنی حاصل از رویت تصویر شیء بر شبکیه ی چشم تأکید کرده و از این طریق به تعبیری تازه از دنیای مرئی دست یافتند. امپرسیون یا ادراک شخصی نقاش، همان احساس بصری او بود. امپرسیونیست ها با نشاندن احساس بصری به جای تصویر عینی و با ثبت نمودهای گذرا به عوض بازنمایی چیزهایی شناخته شده، نقاشی را به سمت تفسیر ذهنی نقشمایه و در نتیجه، به سوی تقلیل اهمیت موضوع سوق دادند. آنان با تجزیه ی پدیده های نورانی و تبدیل نور سفید به عناصر متشکله ی رنگینش، راه دستیابی به استقلال رنگ و شکل را نشان دادند.
در برخی از هنرمندان امپرسیونیست مانند ون گوگ، این احساس تمام وجود نقاش را فراگرفت و هنرمند درصدد نمایاندن چیزی که در برابر چشم داشت نبود، بلکه به طرزی اختیاری از رنگ بهره می جست. اما پرده ی نقاشی هنرمندانی چون گوگن، سزان و سورا، بیشتر عرصه ی آفرینندگی ذهن می نمود تا قلمروی بازنمایی جهان بیرونی. از این پس هنرمند کمتر به مشاهده و بیشتر به احساس و ادراک خویش بها می داد. او آزادانه از داده های طبیعت بهره می گرفت و به تحلیل و تحریف واقعیت بصری می پرداخت و این دگرگون سازی را تا بدانجا پیش می برد که چیزها غیرقابل تشخیص می شدند. بدین ترتیب تصویر واقعی بیش از پیش در برابر معنای شکل یا رنگ خاصی که می توانست محمل یا نشانه ی واقعیت بصری باشد، عقب نشینی می کرد. گام نهایی، ناپدید شدن کامل تصویر واقعی بود.