اختلال اوتیسم یک نوع اختلال فراگیر رشد است که قبل از 36 ماهگی شروع می شود و آغاز آن همواره قبل از 3 سالگی است(کلانتری و گوهری انارکی، 1382). در این اختلال، مغز نمی تواند در زمینه رفتارهای اجتماعی و مهارت های ارتباطی به درستی عمل کند و یادگیری چگونگی ارتباط با دیگران و تعامل اجتماعی مختل می شود کودکان مبتلا به اوتیسم در زمینه ارتباط کلامی و غیر کلامی، رفتارهای اجتماعی و بازی مشکل دارند و رفتارهای کلیشه ای از ویژگی بارز آنها به شمار می رود(انا و همکاران، 2008). فقدان ارتباط چشمی دوجانبه، محدودیت لبخند اجتماعی؛ علاقه و گرایش ناچیز به چهره ی انسان ها، ناخوشایندی نسبت به برقراری تماس جسمی، نقص در ارتباط کلامی، محدودیت در دیدگاه گیری و درک دیدگاه دیگران، ناکامی در به اشتراک گذاشتن لذت، نقص و محدودیت در بازی مشارکتی، از جمله این محدودیت ها و نقایص اند. رشد و تحول مهارت های بازی نیز در کودکان درخودمانده با نقایص و آسیب هایی همراه است که کاستی و کمبود در کاوش گری در اشیاء، کمبود بازی های ابتکاری و بدیع و نقص و تاخیر در بازی های نمادین از جمله آسیب های و کاستی های عمده این کودکان است(پری لوک و همکاران، 2006). به خاطر مشکلات فراوان این کودکان، خانواده ها و به خصوص مادران دارای کودک اوتیسم از تنش ها و فشارهای روانی زیادی رنج می برند (محمدی زاده ، پور اعتماد و مالک خسروی، 1384).
مطالعات انجام شده حاکی از این است که اثرات منفی داشتن کودک کم توان یا ناتوان موجب ایجاد تنش و فشار در اعضای خانواده خصوصا مادر می شود(تاجری و بحیرایی، 1387)؛ چرا که مادر اولین شخصی است که به طور مستقیم با کودک ارتباط برقرار می کند. احساساتی مثل گناه، تقصیر و ناکامی و محرومیت ناشی از عادی نبودن کودک می تواند سبب گوشه گیری مادر و عدم علاقه به برقراری رابطه با محیط و همچنین پایین آمدن عزت نفس و احساس خود کم بینی و بی ارزشی و غم و اندوه در مادر شود که پیامد آن عزت نفس پایین، بروز افسردگی و به خطر افتادن سلامت روانی مادر است(نریمانی، آقا محمدیان، و رجبی، 1386). وجود کودک ناتوان، سازش یافتگی و سلامت جسمی و روانی مادر را تهدید می کند و غالبا تاثیر منفی بر وی می گذارد(سالوویتا، لاتالینا، لیونونین ، 2003؛ گوپتا و سینگل ، 2004).
بررسی ها اخیر بیانگر آن است که والدین کودکان اوتیسم به خصوص مادران آنها در معرض خطر بالای بروز مشکلات بهداشت روانی هستند (دوارت، بوردین، یازیگی و مونی ، 2005)؛ و پژوهش های مختلف نشان می دهند که ذهن آگاهی با سلامت روانی همبسته است و با وجود این متغیر مشکلات روانی کاهش می یابد(کارمودی، رید، کریستلر و مرتیام، 2008؛ کینگ استون، چادویک، مرون و اسکینر ، 2007).
شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی (MBCT) برخاسته از پژوهشی گسترده در حوزه شناسایی عوامل و فرآیند های شناختی پیش بینی کننده عود افسردگی است که توسط سگال، ویلیامز و تیزدل در سال 1995 مطرح شد( سگال و همکاران، 2000). بنیانگذاران شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی با بررسی عوامل تاثیر «رفتاردرمانی شناختی» در درمان افسردگی به این یافته دست یافتند که کار کردن مکرر با محتوای افکار و گرایش های اجتنابی عادتی به تدریج موجب ایجاد تغییر در دیدگاه عمومی فرد در ارتباط با افکار و هیجان می شود به عبارت دیگر آنها پی بردند که رسیدن به نوعی ارتباط« تمرکز زدایی» و توسعه چشم اندازی متفاوت نسبت به افکار و هیجان ها عامل اصلی تاثیر درمان های شناختی می باشد و همین عامل است که توانایی رها شدن از دام نشخوار فکری و عواقب چرخه های خلق پایین را از بین می برد(کرن ، 2009).
هر چند این رویکرد برای جلوگیری از عود در بیماران افسرده که در دوره بهبودی نسبی به سر می برند ساخته شده است با این حال پژوهش هایی اثر بخشی آن را در اختلالات دیگر مثل اختلالات خوردن، اختلال استرس پس از آسیب، اختلال دو قطبی، اختلال افسرده خویی و اختلالات اضطرابی تایید کرده اند(هیز ، 2002؛ فینیو کنی و مرکر ، 2003). شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی سه هدف اساسی دنبال می شود: الف) تنظیم توجه؛ ب) توسعه آگاهی فراشناختی؛ و ج) تمرکز زدایی و توسعه پذیرش نسبت به حالت ها و محتویات ذهنی(بیر ، 2003؛ دیودونا ، 2009).
شماره 70